1.      موجودی که در کارخانه استخدام شده بود . بالاخره خرس بود یا آدم ؟

2.      آیا باتغییر لباس   یا ظاهر  می توان اصل را تغییر داد؟

3.      چرا شخصیت اصلی داستان از وضعیت خود ناراضی بود؟

4.      آیا با تغییر فکر خود یا پذیرفتن وضعیت جدید مشکل او حل می شد؟

5.      چه مشکلاتی پیش روی موجودی که دچار تغییر هویت می شود وجود دارد؟

6.      به نظر شما برای شخصیت داستان خرس بودن بهتر است یا آدم بودن؟

7.      آیا می شود در زندگی انسانها نیز چنین مثال های پیدا کرد؟

حالا توجه شما را به داستان جلب می نمایم!

خرسی که می خواست خرس بماند

نویسنده یورگ اشتاینر

مترجم ناصر ایرانی

خلاصه داستان :

درختان برگ می ریختند و غاز های وحشی رو به جنوب پرواز می کردند.سردی باد خرس را می آزرد. او یخ کرده و خسته بود . بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت. در لانه ی گرم خود  به  خوابی عمیق فرو رفت. خرس ها در تمام طول زمستان می خوابند.

روزی حادثه ای اتفاق افتاد آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و ارّه آوردند درختان را یکی پس از دیگری بریدند.سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند وقتی بهار فرا رسید خرس از خواب بیدار شد.غار او اینک زیر کارخانه بود.خرس از غار بیرون آمد،با تعجّب به کارخانه زل زد.در همین لحظه نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد:اوهوی،عمو!چرا آنجا بیکار ایستاده ای؟

خرس گفت:معذرت میخواهم از حضورتان،آقا ولی من یک خرسم.

نگهبان داد زد:یک خرس؟تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف.او آنقدر عصبانی بود که خرس را برد پیش رئیس کارگزینی،خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت من یک خرسم،آقا.رئیس کارگزینی گفت:تو یک کارگر تنبل و کثیف هستی که باید حمام بروی تا قیافه ی آدمیزاد پیدا کنی.آن وقت خرس را پیش معاون بخش اداری برد.

وقتی خرس وارد اتاق معاون بخش اداری شد.داشت تلفنی به کسی می گفت:ما اینجا یک کارگر خیلی تنبل داریم که ادعا می کند خرس است؛و او را پیش رئیس بخش اداری فرستادم.وقتی خرس وارد اتاق رئیس بخش اداری شد.گفت چه موجود کثیفی،جناب رئیس می خواهد ببیندش.ببریدش خدمت ایشان.

جناب رئیس به حرف های خرس خوب گوش داد و دست آخر گفت:جالب است!پس تو خرسی،آره؟تا وقتی ثابت نکنی حقیقتا خرسی من حرفت را باور نمی کنم.

خرس پرسید:ثابت کنم؟جناب رئیس جواب داد:بله،چون من می گویم خرس های حقیقی را فقط در باغ وحش ها و سیرک ها می توان پیدا کرد.دستور داد که خرس را با جیپ به نزدیک ترین شهری ببرند که باغ وحش داشت.خود نیز با اتومبیلش همراه او رفت.

خرس های باغ وحش همین که خرس غریبه را دیدند سرشان را تکان دادند و گفتند:این خرس،خرس حقیقی نیست.خرس حقیقی که سوار جیب نمی شود.خرس حقیقی،مثل ما،در قفس زندگی می کند.خرس خشمگینانه فریاد زد:شما اشتباه می کنید.من خرسم! من خرسم!

جناب رئیس لبخند زد و گفت:تو شهر بزرگ بعدی یک سیرک هست.خرس های سیرک بسیار با هوش اند.میرویم آنجا تا تو حرفت را ثابت کنی.خرس های سیرک مدّت بسیار زیادی به خرس غریبه چشم دوختند و بالا خره گفتند:او شبیه خرس است ولی خرس نیست.خرس با اندوه جواب داد:نه.کوچکترین خرس سیرک داد زد:او چیزی نیست جز یک مرد تنبل که لباس پشمی پوشیده و حمام نرفته.همه خندیدند.جناب رئیس هم خندید.خرس بیچاره به قدری غمگین بود که نمی دانست چه باید بکند.

و هنگامی که به کارخانه برگشت،برای خرس یک لباس کار آوردند،و به او گفتند ریشت را بزن،او مثل بقیه کارگران کارت حضور و غیاب را ساعت زد.نگه بان کارخانه او را پشت ماشین بزرگی برد و به او گفت که چه باید بکند.خرس سرش را تکان داد که یعنی چشم.

از آن به بعد خرس یک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز،هفته پس از هفته،ماه پس از ماه پشت ماشین می ایستاد و کار می کرد.

برگ درختان زرد شد،حسّ خستگی در بدن خرس شروع کرد به ریشه دواندن.هر چه برگ ها بیشتر و شادمان تر در باد پاییزی می رقصیدند،خرس بیشتر و بیشتر خسته

می شد.همکارانش مجبور می شدند صبح ها او را از خواب از تختخوابش بیرون بکشند و چندان نگذشت که،بی آن که دست خودش باشد،پشت ماشین به خواب می رفت.

یک روز نگهبان کارخانه پیشش آمد و داد زد:تو داری به تولید کارخانه لطمه می زنی.ما اینجا به کارگر تنبل بی عرضه ای مثل تو احتیاج نداریم.تو اخراجی!

خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسید:اخراج؟منظورت این است که من هرجا دلم بخواهد میتوانم بروم.نگهبان کارخانه داد زد:هیچ کس جلویت را نمی گیرد.

خرس فرصت را از دست نداد.زود بقچه اش را برداشت و از کارخانه بیرون رفت.یک شب و یک روز و سپس یک روز دیگر پیاده راه رفت.او از میان برف کشان کشان به جنگل رفت.آنقدر رفت و رفت و رفت تا به یک غار رسید.بیرون غار نشست و به خود گفت:نمی دانم چه باید بکنم.ای کاش اینقدر خسته نبودم.او مدّت بسیار درازی آنجا نشست و به افق خیره شد،به زوزه باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.

به خود گفت:حتم دارم که یک چیز خیلی مهم را فراموش کردهام ، ولی آن چیز چیست؟ چه چیز را فراموش کرده ام ؟